بیگی من

اغاز هر کلامی نام خدای یکتا...همواره می برم من نام مقدسش را..
  • بیگی من

    اغاز هر کلامی نام خدای یکتا...همواره می برم من نام مقدسش را..

مشخصات بلاگ
بیگی من
بایگانی
شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۰ ب.ظ

با سلام ...اینم قسمت اول کتاب رویای رویا

 

رویا

هیچوقت فکر نمی‌کردم ارباب رجوع یک انتشارات باشم چه برسه به اینکه بخاطر چاپ کتابم و به عنوان نویسنده بخواهم به دفتر یک انتشارات مراجعه کنم. ولی خب توی این دنیا هیچ چیزی

قابل پیش‌بینی نیست و آدم گاهی توی بازی این دنیا گیج می‌شه. شاید آمدن من به انتشارات! جائی که حتی تو رویاهام هم تصورش را نمی‌کردم هم یک بازی دیگه‌ای از دنیا باشه کسی جز خداوند نمی‍­‍‍‌داند؛ فقط خداست که به همه چیز آگاه و بینا است؛  ما از بازی سرنوشت و آینده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۰
الهه خلیل ارجمندی
شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۵ ب.ظ

ادامه کتاب بی گناه

- رها جان! یه ذره امون بده یه نفس بکش بعد دوباره شروع کن؛ حداقل بزار جواب بدم؛ نه خانم! جرم و جنایت هنوز هست. فقط ما یه چند وقتی مسافرت بودیم و همین باعث شد، سعادت دیدار شما دیرتر نصیب ما بشه.

در حال شوخی و سر به سر گذاشتن هم بودیم

- خوب سروان جان! اینبار باید به چه قیافه‌ای شما رو در بیاریم قاتل؟ یا کیف قاف؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۵
الهه خلیل ارجمندی
شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۲ ب.ظ

با سلام دوباره...

هستی

تو دفترم سرگرم مطالعه‌ی پرونده‌ها بودم؛ تقه‌ای به در خورد و منشی‌ام خانم یوسفی- وارد شد؛

-قربان! جناب سرهنگ فرمودند هر کاری دستتونه بذارید کنار و سریع تشریف ببرید دفترشون.

تعجب کردم، رئیس این وقت صبح با من چیکار می‌تونه داشته باشه که گفته هرکاری دستمه بذارمش کنار و سریع به دفترش برم؛ پرونده‌ها رو همون طوری روی میز گذاشتم وکیفمو برداشتم؛ به طرف اتاق رئیس رفتم.

- سلام جناب سرهنگ! با من امری داشتید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۲
الهه خلیل ارجمندی
جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۰۳ ب.ظ

با سلام به شما

طرح کتاب دوم من که تو انتشارات بیکران دانش منتشرکردم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۰۳
الهه خلیل ارجمندی
جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۴۸ ب.ظ

با سلام خدمت شمادوستان...

اینم کتاب چهارم من که اسمش رویای رویا هست که تو انتشارات بیکران دانش منتشرشد..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۴۸
الهه خلیل ارجمندی
جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۴۲ ب.ظ

با سلام

اینم تصویر کتاب سوم من که تو انتشارات بیکران دانش منتشرکردم ...امیدوارم قشنگ بوده باشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۴۲
الهه خلیل ارجمندی
جمعه, ۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۷ ب.ظ

سلام دوباره

چشم آرامی گفتم و برگه را گرفتم داخل بیمارستان شدم. بیا! حتی ورودی این بیمارستان هم با دیگر بیمارستان‌ها فرق دارد! اینجا دیگر کجاست؟ با خودم حرف میزدم که صدای جیغ عجیبی را شنیدم. با ترس به اطراف نگاه کردم. دختری را دیدم که در حال جیغ زدن بود و چند پرستار که با او سر و کله می‌زدند. دختر مدام با دستانش به صورت آنها چنگ میزد و جیغ میکشید و فریاد میزد: چرا ولم نمی‌کنید؟ دست از سرم بردارید! آنقدر از دیدن این صحنه شوکه شدم که به طور کل، یادم رفت برای چه به بیمارستان آمده‌ام. در حال نگاه کردن به آن دختر بودم که دیدم آرام شد. فهمیدم یکی از

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۷
الهه خلیل ارجمندی
جمعه, ۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۶ ب.ظ

سلام به شما دوستان

- خانم این بیمارستان چیست؟ تا به حال اسمش را نشنیده‌ام! دوست نداشتم واضح بگم. انگار از واکنش راننده میترسیدم. واسه همین هم گفتم: یه بیمارستان داخلی برای بیماری‌های خیلی تخصصی، و برای اینکه مجبور نباشم بیشتر توضیح بدم، گفتم: ببخشید! من عجله دارم. لطفاً زودتر حرکت کنید. راننده هم بدون هیچ صحبت دیگری حرکت کرد. حدود یک ساعتی طول کشید. تقریباً از شهر خارج شده بودیم که راننده گفت: خانم من چون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۶
الهه خلیل ارجمندی
جمعه, ۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۱ ب.ظ

سلام

 

ماجده

نمیدانم چرا دلم می­خواست زندگی یلدا را بنویسم. شاید به این خاطر که زندگیش پر از اتفاق­های تلخ و شیرین بود. همین هم باعث شد که به نوشتن زندگیش علاقه­مند شوم. از طرفی هم، معصومیت خاصی در نگاهش بود. انگار که با چشمانش از من درخواست می­کرد که زندگیش را بنویسم.

نمی‌دانم دست سرنوشت بود یا هر چیز دیگری که پروژه تحقیقاتی من به این بیمارستان افتاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۱
الهه خلیل ارجمندی