بیگی من

اغاز هر کلامی نام خدای یکتا...همواره می برم من نام مقدسش را..
  • بیگی من

    اغاز هر کلامی نام خدای یکتا...همواره می برم من نام مقدسش را..

مشخصات بلاگ
بیگی من
بایگانی
شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۵ ب.ظ

ادامه کتاب بی گناه

- رها جان! یه ذره امون بده یه نفس بکش بعد دوباره شروع کن؛ حداقل بزار جواب بدم؛ نه خانم! جرم و جنایت هنوز هست. فقط ما یه چند وقتی مسافرت بودیم و همین باعث شد، سعادت دیدار شما دیرتر نصیب ما بشه.

در حال شوخی و سر به سر گذاشتن هم بودیم

- خوب سروان جان! اینبار باید به چه قیافه‌ای شما رو در بیاریم قاتل؟ یا کیف قاف؟

جدی شدم و گفتم:

- نه رها جان! باید زورگیر بشم؛ تمام سعیتو کن که این بار هم مثل همیشه عالی بشه. وقت زیادی هم ندارم؛ باید عصر برم زندان.

رها شروع کرد حدود یه ساعت رو چهره‌ام کار کرد؛ وقتی کارش تموم شد خودمو تو آیینه دیدم. خودم خودمو نشناختم! چهره‌ام که بر اثر خط‌های که رو پیشونی و صورتم گذاشته بود قابل شناسایی نبود؛ با صدای رها به خودم آمدم.

- هستی جان چطور شده؟چند خط چاقو رو پیشونیت گذاشتم، چند خط هم روی صورتت گذاشتم که رد بخیه باشه رو دستاتم جای کبودی گذاشتم با این سر و قیافه هرکی تورو ببینه فکر میکنه یه عمر زورگیر بودی!

- اره واقعا! خودمم همین فکر اومد تو ذهنم؛ بیخود نیست بهت میگن استاد! کارت درسته خیلی!

- دیگه ما اینیم!

- خوب همه چیز ردیف شد؛ فقط مونده عوض کردن لباسام.

- مگه قراره اینجا بپوشی؟

- آره قرار شد با مجرمینی که امروز به اداره میارن؛ با همونا مستقیم از اینجا به زندان برم. همزمان که داشتم به رها توضیح می‌دادم. لباسامم پوشیدم یه مانتو که چند جاشو وصله کرده بودند یه روسری که رنگ روش رفته بود و یه شلوار لی چند جیبه و کتونیامو پوشیدم و جلوش وایسادم.

  - حالا چطور شد رها؟

- خوب شد! فقط وایسا یه چیز دیگه هم برات بیارم؛

  رها رفت و از کمدش یه چیزی برداشت و بهم داد.

- بیا اینو بگیر اینجوری تیپت کامل شد.

 - آفرین رها! دقیقا همین دستکش‌ها رو کم داشتم؛ اینجوری تیپم کامل شد.

 با کمک رها شدم فرنگیس رضایی متهم به زورگیری...

.بعد از اینکه از پیش رها رفتم مستقیم به دفتر رئیس رفتم؛ تا آخرین توصیه‌ها رو بشنوم تقه‌ای به در زدم و وارد شدم.

-سلام جناب سرهنگ!

-سلام سروان!

چهره‌ی رئیس بعد از دیدن من شاد شده بود. و این یعنی اینکه گریم من مورد تاییده‌ش بود

 - جناب سرهنگ! اگه دستوری ندارید؛ من برم.

-  نه سروان! مرخصی؛ فقط یادت بمونه هر هفته گزارش عملکردتو برام بفرستی میخوام از جز به جز اخبار زندون باخبر باشم. گزارشا رو به پزشک بهداری زندان میدی. اون به من می‌رسونه باهاش هماهنگ کردم.  فهمیدی؟

- بله قربان!

- حالا میتونی بری امیدوارم توی این پرونده هم مثل پروندهای قبلی موفق بشی و یادت باشه اگه این پرونده با موفقعیت به سرانجام برسه ترفیع میگیری. این پرونده برای من خیلی مهمه سروان! پس همه‌ی تلاشتو بکن که سربلند بیرون بیای..

- چشم قربان! خیالتون راحت باشه؛ تمام سعیمو می‌کنم.

وقتی از اتاق رئیس بیرون اومدم؛ بهم دستبند زدند و من رو به اتاق سایر زندانیا بردند حدود 10 و12 نفر کنار من تو اتاق ایستاده بودند؛ چند دقیقه تو سکوت گذشت و من داشتم تو ذهنم نقشه رو مرور می‌کردم که ون مخصوص بردن زندانیا اومد؛ سوار شدیم در حال سوار شدن بودم

- خانم چرا هول میدی؟

-برو کنار بچه سوسول!

از همون اول می‌خواستم میخمو محکم بکوبم واسه همین داد زدم و گفتم

- به من میگی بچه سوسول! الان بهت نشون میدم بچه سوسول کیه!

با سر زدم تو صورتش بیچاره هول کرده بود؛ انگار از اونایی بود که فقط هارتوپوت داشت؛ چون وقتی که رفتم تو صورتش ترسید و ساکت شد، اینجوری بود که من میخ  اولمو محکم کوبیدم؛ بدون اینکه بیچاره حرف دیگه‌ای بزنه رفت و گوشه‌ی ون نشست؛ دلم براش سوخت ولی هیچی نگفتم ..

- هی تو که سر می‌زنی! برو گمشو عقب بشین! مگه اینجا بی‌سر و صاحبه که سر میزنی آدمت می‌کنم؛ وقتی این کتک کاریتو هم تو پروند‌ت لحاظ کردم انوقت می‌فهمی که نباید هر جا سر بزنی؛ حالا برو گمشو بشین تا بعداً به خدمتت برسم.

 با لگدی که مأمور بهم زد رفتم گوشه‌ی ون کنار بقیه  نشستم. بقیه ازم فاصله گرفتند انگار زهر چشم بدی ازشون گرفتم چون تا جایی که می‌تونستند دورتر از من نشستند. وقتی همه سوار شدند راه افتادیم. تو راه هرکی تو حال و هوای خودش بود که یهو یکی از خانمایی که تو ماشین بود حالش بد شد و حالت تهوع بهش دست دادکه من دوباره شروع کردم.

- هوی خانم چه مرگته؟ حالمون بهم زدی! صورتتو بگیر انور؛ گند زدی به حالمون؛ های سرکار! اینا دیگه کی‌اند که ما رو کنارشون گذاشتید؟ این بچه ننه‌ها رو چه به ما؟

خانمه انگار حالش بهتر شده بود.

- بچه ننه کیه حرف دهنتو بفهم

- مثلا نفهمم میخوای چیکار کنی؟

- نفهمی خودم میفهمونمت؛ فکر نکن ازت ترسیدیم‌ ها! اگه لال نشی دخلتو همین جا میاریم. ..

- دخل منو؟حالا بهت نشون میدم.

یقه‌شو گرفتم و با هم گلاویز شدیم و شروع به کتک کاری کردیم با اینکه اونا چند نفری بودند. ولی من حریفشون شدم تو گیرودار  دست به یقه شدن بودیم که ماشین ایستاد و مأمورها ریختند تو و ساکتمون کردند..

- با شما هستم همه‌تون ساکت باشید؛ چه خبرتونه اینجا هم دست از این کارهاتون برنمیدارید؟  

-خانم سرباز! چرا به ما می‌گید، به این دختره بگو که فکر میکنه همه کاره هست درحالی که هیچی نیست.

هر چند از گفتن خانم سربازش خنده‌ام گرفته بود، ولی دوباره بلند شدم که بزنمش که کف دست خانم همکارم به شونه‌ام خورد و باعث شد به عقب برگردم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۳۱
الهه خلیل ارجمندی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی