بیگی من

اغاز هر کلامی نام خدای یکتا...همواره می برم من نام مقدسش را..
  • بیگی من

    اغاز هر کلامی نام خدای یکتا...همواره می برم من نام مقدسش را..

مشخصات بلاگ
بیگی من
بایگانی
شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۰ ب.ظ

با سلام ...اینم قسمت اول کتاب رویای رویا

 

رویا

هیچوقت فکر نمی‌کردم ارباب رجوع یک انتشارات باشم چه برسه به اینکه بخاطر چاپ کتابم و به عنوان نویسنده بخواهم به دفتر یک انتشارات مراجعه کنم. ولی خب توی این دنیا هیچ چیزی

قابل پیش‌بینی نیست و آدم گاهی توی بازی این دنیا گیج می‌شه. شاید آمدن من به انتشارات! جائی که حتی تو رویاهام هم تصورش را نمی‌کردم هم یک بازی دیگه‌ای از دنیا باشه کسی جز خداوند نمی‍­‍‍‌داند؛ فقط خداست که به همه چیز آگاه و بینا است؛  ما از بازی سرنوشت و آینده هیچ اطلاعی نداریم و فقط خاطراتی داریم از گذشته‌ای که پشت سر گذراندیم مثل من که فقط آنچه را که پشت سر گذرانده‌ام برای شما تعریف می‌کنم.

وقتی وارد انتشارات شدم سردرگم بودم؛ فقط نگاه می‌کردم نمی‌دانستم باید چکار کنم و کجا بروم؛ چند دقیقه‌ای همینجوری مانده بودم چکار کنم که متوجه شدم کسی صدایم می‌زند.

- خانم! خانم! خانم با شمام.

- ببخشید متوجه نشدم بله با من بودین؟

-بله! با شمام، میتونم کمکتون کنم؟ کاری دارین یا منتظر کسی هستین؟ چند دقیقه‌ای میشه که اینجا وایسادین!

-ممنونم خانم! راستش می‌خواستم مسئول چاپ کتاب رو ببینم؛ در واقع یه نوشته دارم که می‌خوام بدم خدمتشون تا مطالعه کنند و اگر تایید کردند برای چاپش اقدام کنم اگه میشه منو راهنمایی کنید.

- خواهش می‌کنم، حتما! لطفاً با  من تشریف بیارین تا شما رو به اتاق خانم راد که مدیر مسئول انتشارات هستند ببرم؛ همه کتاب‌ها اول باید به تایید ایشون برسه و در صورت تایید شما رو برای انجام مراحل بعدی به مسئولین مربوطه ارجاع میدن تا نهایتاً به مرحله چاپ برسه.

همراهش تا طبقه سوم که اتاق خانم راد آنجا بود؛ رفتم.  وقتی رسیدیم خانم همراه من به طرف میز منشی رفت و من مشغول دید زدن سالن شدم؛ همزمان نیز به مکالمه‌اش با منشی مدیر مسئول گوش می‌دادم.

-سلام سحر چطوری خوبی؟خانم راد نیست؟

-سلام آیدا جان خوبم! تو خوبی خوب شد اومدی کارت داشتم؛

-جانم! بگو چیکار داشتی؟

-همین چند دقیقه قبل خانم راد تماس گرفت و گفت بهت بگم کارایی که قرار بود ویراستاری کنی  رو  انجام دادی؟ اگه ویراستاری کردی که بیار برام تا به خانم راد بدم؛ وگرنه که گفت بهت بگم یه مقدار عجله کن دیر نشه؛ حالا ویراستاری کردی؟

- آره سحر جان! همه رو ویراستاری کردم؛ حالا خانم راد کی میاد تا هم نوشته‌ها رو بهش بدم و هم این خانم ...بعد دیدم سرش را به طرف من برگرداند.

- ببخشید! یادم رفت؛ اسمتونو بپرسم؟

-رویا رستگار هستم؛ و از آشنایی با شما خوشوقتم.

بعد از اینکه به همدیگه معرفی شدیم؛ سحر بهم گفت: خانم رستگار! خانم راد؛ حدود یه ساعت دیگه میاد دفتر، شما می‌تونید همینجا منتظرشون بمونید و اگه کاری هم دارید که می‌تونید تشریف ببرید؛ و یک ساعت دیگه تشریف بیارید.

- اگه ایرادی نداره منتظرشون میمونم. 

- خواهش می‌کنم بفرمایید.

همون جا روی مبل نشستم و مشغول نگاه کردن سالن شدم؛ دفتر شیک و زیبایی به نظرم اومد؛ اگر چه فضای بزرگی نداشت؛ ولی آدم توش احساس آرامش میکرد. داشتم به اطراف سالن نگاه می‌کردم که نوشته‌ای توجهم را جلب کرد "همیشه منتظر معجزه باش معجزه خبر نمی‌کند؛ گاهی معجزه‌ها زمانی اتفاق می‌افتند که اصلا انتظارشونو نداری پس مایوس نباش و به اتفاق افتادن معجزه ایمان داشته باش." چند بار نوشته را خواندم. آرامش عجیبی بهم دست داد؛ احساس می‌کردم توی این نوشته رازی هست! مثل نوشته‌های دیگه نبود انگار کسی که این را نوشته بود خودش کاملا به آن ایمان داشت، دوست داشتم راجع به آن بپرسم ولی دقیقا نمی‌دانستم چی بپرسم و چطور شروع کنم. در همین گیرودار متوجه نگاه منشی به خودم شدم و همین باعث شد که سریع خودم را جمع و جور کنم. سعی کردم خودم را به کاری مشغول کنم به همین خاطر کیفم را باز کردم و کتابی را که همیشه همراهم بود را در آوردم و بازش کردم و مشغول خواندن شدم؛ اما انگار خانم منشی نمی‌خواست نگاهش را از روی من بردارد؛ چون با گوشه چشمم داشتم نگاهش می‌کردم و او هم با گفتن: ببخشید! منو متوجه خودش کرد.

  • با من بودید؟

- بله می‌خواستم اگه بشه یه سوالی از شما بکنم؟

- خواهش می‌کنم! بفرمایید؟  

-دیدم که شمام متوجه این نوشته شدین و خیلی نگاش می‌کردی؛ شما هم مثل بقیه کسانی

که قبلا این نوشته رو خوندن فکر می‌کنی یه چیز رویاییه؟ و معجزه وجود نداره؟

و بعد ساکت شد و منتظر شنیدن جواب من شد؛ نمی‌دانستم چی جواب بدهم؛ بگویم تا چند وقت پیش منم مثل بقیه فکر می‌کردم که معجزه اتفاق نمی‌افتد یا لااقل واسه من نه! ولی الان نمی‌تونستم با همان اطمینانی که چند ماه پیش داشتم؛ جواب بدهم آخه خودم معجزه را در زندگیم دیدم؛ معجزه‌ای که هیچوقت فکر نمی‌کردم حتی تو رویاهام اتفاق بیافته چه برسه به واقعیت، معجزه آمدن تو ...ولی به جای اینکه پاسخ منشی رو بدم، دوست داشتم نظر بقیه را بدانم که چی بوده؟ واسه همینم از خانم منشی پرسیدم.

 - نظر بقیه  راجع به این نوشته چی بوده؟

- بعضیا معتقدند که این نوشته فقط یه نوشته‌س و دورغه و در واقع به معجزه اعتقاد نداشتند. یا به عبارتی از بس ناامید شدند که دیگه حتی به امید هم اعتقاد ندارند چه برسه به معجزه؛ مثلا همین چند وقت پیش خانمی که اتفاقاً نویسنده بود و روی همین صندلی شما هم نشسته بود؛ وقتی نگاهش به این نوشته خورد؛ لبخند تلخی زد. اونقد لبخندش تلخ بود که نتونستم به کنجکاویم غلبه کنم؛ و علت لبخندشو پرسیدم، در برابر کنجکاوی من لبخندی زد و خاطره‌ای را برایم تعریف کرد که اگر حوصله شندینش رو داشته باشی برایت تعریف کنم.

- بله حتما! چرا که نه؟  حالا که خانم راد هنوز تشریف نیاوردند و شما هم اگر کار خاصی ندارید؛ خوشحال می‌شم خاطره خانم نویسنده رو بشنوم.

- اون خانم گفت: چند وقت پیش برای نوشتن یه داستانی که مربوط به زندگی جذامیان بود به یه کمپ مخصوص این افراد رفتم، اونا فقط از لحاظ پوشش شبیه خودمان بودند و گرنه جذام بلایی سر چهرشون آورده بود که حتی خودشان  را هم در آینه نگاه نمی‌کردند؛  نصف صورتشون رو جذام از بین برده بود حتی نمیتونستند بهداشت صورتشون رو رعایت کنند اونقد وضعشون اسفناک بود که کسی جرات نمی‌کرد بهشون نزدیک بشه یه جورائی اون آدما طرد شده به حساب میومدند چون نه کسی بهشون نزدیک می‌شد ونه اونها به کسی نزدیک می‌شدند، و منم صرفا  بخاطر نوشتن کتابم  به اونجا رفته بودم،

 وقتی اون خانم نویسنده  به اینجای حرفش رسید  بهم گفت میدونی چرا میخندم؟ چون این

نوشته هیچ تناسبی با اونجای که رفتم نداشت  اون آدما اونقد غرق بدبختی و بیچارگی  بودند که بیشتر آرزوی مردن می‌کردند تا معجزه، ،معجزه براشون  اصلا مفهومی نداره نه اینکه فکر کنید که دارم نظر خودمو  بهتون میگم نه، اتفاقا از یکی از اونا اونجا راجع به امید، معجزه  و آرزوش پرسیدم؛ می‌دونید در جوابم چی گفت؟ گفت: خانم! امید چیه؟ کجا می‌فروشند؟ به صورت من نگاه کنید! انوقت از این چیزا حرف بزنید بعدشم بدون اینکه بزاره جوابشو بدم از پیشم رفت. این خاطره‌ اون خانم نویسنده بود و نظرش نسبت به این نوشته. .ولی خیلیا هم هستن که به معجزه اعتقاد دارند یکیش خودم من. و اینم دلیلیش

سحر

- یه روزی یه دختر خانمی یه مجموعه عکس‌های رو برای چاپ برای خانم راد آورد،  به خانم راد گفت: این مجموعه عکسا کار برادرمه ولی خودش نمیتونست بیاد خدمتتون؛ برای همین از من خواست برای شما بیارم تا اگه موافق بودید چاپش کنید

 وقتی خانم راد ازش پرسید که چرا خودش نیاورده؟ جواب داد که متاسفانه داداشم معلول حرکتیه و نمیتونه راه بره؛ واسه همین من به جاش  آلبوم عکسا رو آوردم و هر امری داشته باشید بفرمایید من انجام میدم. بعد از اینکه اون دختر خانم اینو گفت؛

نمیدونم چرا ولی خانم راد گفت: من عکسا رو نگاه می‌کنم ولی قبلش می‌تونم ازتون یه خواهشی کنم؟

-بله بفرماید.

-میشه من و همکارم به اتفاق شما به خونه‌ی شما بیایم تا هم با برادرتون آشنا بشیم و هم یه گفتگو باهاش داشته باشیم؟

نمی‌دانم اون خانم چی از حرف خانم راد برداشت کرد که گفت: یعنی شما فکر میکنید که من دارم بهتون دروغ میگم؟

-نه این چه حرفیه؟ اتفاقاً من مطمئنم که شما دارید راست می‌گید، راستش اینو گفتم چون خودم کنجکاو شدم ببینم کسی که معلوله چطوری می‌تونه انقد عکس از طبیعت گرفته باشه؛ و در واقع با پای معلول طبیعت گردی کنه!  در حالی که وقتی خودمو یه لحظه جای برادرتون

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۳۱
الهه خلیل ارجمندی

نظرات  (۱)

سلام

چرا این نوشته ادامه نداشت مهربون؟!!!!!!!

خیلی وقته نمینویسین...

با اجازه اومدم که مثل سال گذشته دعوتتون کنم برای ختم قرآن گروهی...خوشحال میشم امسال هم همراهمون باشین....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی